خاطره
تنهای تنها
در جاده ی عشق قدم می زنم
بدون هیچ همسفری
دلم با اوست
و او از بیکران آسمانها مرا می نگرد
کمکم می کند ...
من تنهای تنهام
خاطراتم را جستجو می کنم
لحظه شیرینی نمی یابم
گذشت ثانیه ها را متوجه نمی شوم
انتهای جاده که فصل خزان است را می بینم
قدم هایم تند تر می شود
می خوام خود را به آن نیمکت شکسته که امیدی به فردایش ندارد
برسانم
واندی در جلوی آن درخت فرسوده و کهن بنشینم
آینده ها و فرداها را بدون تو تصور می کنم
اشک چشمم روان است ...
و به گوشه لب می خورد و به مصیر بی انتهایی خود پایان
می دهد
کسی را می طلبم که در کنارم بنشیند
و به دردهای این دل گوش جان فرا دهد
ودست نوازش روی سرم بکشد
با این کار آرام می شوم
نگاهی به اطراف و غمی دوباره در ذهنم تداعی می شود
تکه برگی را جلوی پایم افتاده بر می دارم و می بوسم
او هم دلش همانند من پر از خون است!
که چرا از روی درخت روی زمین افتاده ؟
نسیمی می وزد و مرا با خود به عالم رویا می برد
رویای سیاه بدون تو
من باید بپذیرم که تو از این دنیا رفتی
و به سرای باقی کوچ کرده ی
هم اکنون تو را به دست سرد فراموشی می سپارم ...
سلام چه خبر ؟؟ خوب بود
خیلی باحالی تنهای تنها خوب بود
تو منو فراموش نکن منم سعی میکنم تو را فراموش نکنم
اگر دیدی روزی فراموشت کردم بدون رفتم حموم گیرکردم
...................................................................... **********************************************
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
===================================
ـ+ـ+ـ+ـ+ـ=-=-+-=ـ=ـ=ـ=ـ+=ـ+=+=========++++ـ+ـ+ـ++ــ
آفرین جیگر طلا
خوب بود احساساتی بود امیدوارم بازم شعراتو تو وبلاگت ببینم...