شهر چشمات
هنگامی که سرت را بر می گردانی و نگاهم می کنی احساسی دارم که
توان بیان آن را ندارم و قلم در دستم حرکتی ندارد و نمی توانم آن را بر
تن سفید کاغذ نمایان کنم طوری نگاهت در نگاهم گره می خورد که
گویی گذشت زمان را متوجه نمی شوم .این گره زمانی باز می شود که
چیز دیگری را می نگری به خود می آیم و متوجه می شوم که ساعتی
در شهر چشمات مشغول خرید مجسمه های love بوده ام . دوستت دارم
قدر سختی سنگها – آبی آسمان ها – و ستاره های آن
عز یز م خیلی دو ستت دا رم قر بانت